کمی متفاوت
این روزها اساسی درگیر امتحاناتم پوزش می خوام از کامنت های بی جواب .برای همه ی
کسایی که امتحان دارن ارزوی موفقیت می کنم مخصوصا کنکوری های عزیز
به امید روزهای خوب....
۳۰خرداد
چقدرعجیب غریبه زندگی.ازهرزاویش که نگاه کنی دچاریکی از عجایب خنده اورش می شی
امشب شب ۳۱خرداد هست سالگردزلزله ی رودبار
من اهل رودبار هستم وازوفتی که چشم بازکردم اونجابودم
تویه همچین شبی همه ی مردم شهر جمع می شن توی مزار واسه از دست داده هاشون
ابراز تاسف وزاری می کنن
خیلی عجیبه خیلی...
همین ادما صبح که میشه شروع می کنن به زیر ابی رفتن واسه هم وغیبت کردن پشت
اقدس خانوم و شوسی خانوم...
این جا مردم دچاردرد مرده پرستی هستن وفقط وفقط برای مرده هاشون ارزش قائلن
واز قبیله ادم ها هر وقت هر زمانی که فوت بشه برای اونها ارزش داره
چقدر عجیب...
پی نوشت:بنده به هیچ وجه مخالف این کار نیستم ولی کاش یاد بگیریم کارهارو
اصولی انجام بدیم...
او جایی میان ۱۵سالگی خود دخترک را گم کرده بود
هروقت که دلش برای دخترک تنگ می شدُ میان شمع دانی ها دنبال بوی
نوستالژی دخترک می گشت
دخترک سالهابودکه رفته بود
بدون انکه بداند باید بماندوبماندوبماند
رفتنش ماندنی بزرگ را به جای گذاشته بود
او با رفتنش ندانسته مانند لیلی تا ابد طول کشیده بود
دخترک دور شده بود بسیار بسیار دور
اما او رد دخترک را از یک عصر تابستانی و دستان نوچ شده اش گرفته بود
و مبان شعرهایش باغچه ی گل مریم بوی متفاوتی می داد
او از نشانی های دخترک به شبی بسیار دور وسرخ کردن گلابی رسیده بود
وخندیده بود وخندیده بود وخندیده بودو از غصه ی دخترک مانند دیوانه ها
میان خندهایش گریسته بود
برای او که چیزی برای از دست دادن ندارد
دخترک جایی میان ۱۵ سالگیش جا مانده است
زدم دلت را شکستم
با زندگی بی حساب شدم
مادر
برادرانم
رفقایم
مرا ببخشید
از دل شکستن خوشم امده
گر چه می دانم کار خوبی نیست
اما از حالابه بعد
چاره ی دیگری ندارم
چون هیچ کاری را به این خوبی بلد نیستم
وشماهم هیچ کاری را
به این خوبی یادم ندادید
پس اماده باشید
شاید دل بعدی مال شما باشد....
سیلور استاین
فلسفه ی زندگی یک احمق ۴۰ کیلویی
این روزها به ته رسیدم بی تعارف همدم تمام لحظه هایم یک سر درد لعنتی هست
شاید همین روزها قبل شرو امتحانات یا میانش یا اخرش با یک تیغ خونی به پایان برسم...