لعنت به بلاگفا یک ساعت نوشتم که بروز شم

اخرش همه ی مطالب پرید...الان خیلی عصبانیم

چند روز دیگه بروز میشم....

۲۸شهریور

من شایدادم متعصبی نباشم شاید بنده ی بدی باشم ولی هر جای دنیا که باشم در حال ارتکاب هر گناهی که باشم یه بچه مسلمونم ووظیفه ی خودم می دونم که محکوم کنم ادمای کثیفی رو توهین می کنن به اعتقادای همدیگه امیدوارم نسلشون رو خدا از رو زمین بر داره.....

زندگی من فدای محمد(ص).....با اینکه سرتا پام رو عشق علی( ع) گرفته......

۲۵شهریور

ساعت ۱۲  شب زمان حرکت بودوساعت ۱۰شب رفتن من هنوز قطعی نبودولی خوب اگه قراره توی یه زمان خاص توی یه مکان خاص باشی حتما اونجایی.. ومن ساعت ۱۲:۴۰حرکت کردم به سمت اردبیل صداش تو گوشم بود..و یه بند می گفت مهتاب مهتاب.... هوا خوب بود وهمه چی جور برای یه صعود عالی . لحظه های خوبی رو گذروندم روی قله با اینکه ۱۰۰ متر اخررو اصلا انگار خودم نمی رفتم انگار خودش داشت منو می کشید بالا...خوب بود خیلی خوب خستگی مسیر حتی گریه های روی قله ولی راستش یکم از خودم دل چرکینم .کاش که خدا رحم کنه مث همیشه وکاش مث همیشه منو بدهکار خودش کنه..کاش اتفاقی واسم نیوفته.. کاش تابستون عالی تموم شه وووکاش پاییز عالی شرو شه وکاش من یاد بگیرم زمان می گذره وزمان گذشته هرگز بر نمی گرده...خدایا ممنون که رفتم سبلان ...خدایا من بدم ولی تورو به خوبیت بهم رحم کن....عاشق همتونم...

۱۹شهریور

محمد عزیز داداش بزرگه.. سرباز وطن.. تولد۲۲سالگیت مبارک امیدوارم همیشه شادباشی وسلامت داداشی جونی

۱۸شهریور

این روزهاتمام انژیم رو گذاشتم سر جمع کردن وخرید تجهیزات واسه ی
صعود به قله ی سبلان که اخرهفته به امید خدا میرم سمتش
دعا کنید که بتونم از پس۴۸۱۱مترارتفاع بر بیام انژی فوق العاده ای می خواد
ولی خوب منم مهتابم...مهتاب...

۱۴شهریور

به زودی به روز می شوم.......

 ۲۸ امرداد

بیاد تمام مردم زلزله  زده ی اذربایجان...

۲۲امرداد

حرفی نمانده است که حرفی نمی زنم....

یکی از روزهای امرداد
وبلاگ عزیزم تولد یک سالگیت مبارک.خیلی دوست دارم با اینکه خیلی وقتها
تصمیم گرفتم ببندمت اما نه.هر کی هر چی می خواد بگه من دوست دارم

 ۷امرداد
شیدا تیموری عزیز تولدت مبارک...

 ۶ امرداد

وقتی جمعه ۵صب پاشی وبزنی بری تنکابن وتا اونجاچهار پنج ساعت طول بکشه
که برسی متل قو بعدشم سه چهار ساعت غار نوردی کنی و تا گردن بری تو اب 
و از سیفون ۲۰سانتی رد شیوگه گاهی زانوتو بکوبی به چند تا سنگ و کبودشه
ودوستات بگی و بخندی و
 بعدشم برگردی رشت تنها چیزی که بهت خیلی می چسبه
همون تیکه اول غاره که تا گردن رفته بودی تواب وزیر پات خالی شد وتو که شنا بلد
نبودی با کل بدن بری زیر اب و بدنت توی یه خلسه بمونه چشات باز باشه و قلپ وقلپ
اب اهک دار رو بخوری وتنها زمانی که انتظار نداری یه دست مث دست فرشاد همنوردت
بازوتو بگیره وبکشتت بیرون و بکوبه پشتت تا به خودت برگردی...
حس خوبی بود این غرق شدن ...

۳۱تیر

ساعت یه ربع مونده به ۷ غروب روز شنبه .نیومدم که بنویسم داغونم وخسته و
پر درد.اصلا نیومده بودم که بنویسم فقط می خواستم نظراتمو چک کنم.
ولی یه واقعیت محض هست که اونم اینه که امروز اولین روزماه رمضونه ومن
نمی دونم وقت اذان امروز رو می بینم یا نه دیگه به اذان نمی رسم واز
گشنگی وتشنگی میمیرم.واقعا نمی دونم....
به امید افطار....

۲۶تیر

یکی دو روز بود که خوب بودم .خیلی خوب سرشار از انژی مثبت
مث سابق .مث همون مهتاب قدیمی که دنیارو که همه چی رو دوست داشت
وهی می خندید و به احمق های دورو برش که حالا با همشون کاتم می گفت
که زندگی فقط یه باره وارزش ناراحتی و غصه رو نداره...خیلی خستم از اینکه خدا
با دست پس می زنه وباپا پیش می کشه...چقد زود انرژی که گرفته بودم تموم شد

 ۲۵تیر

اه چه عطری زده لعنتی...
توی رشت هوای خوب معنی نداره
یاخیلی گرم وشرجی وبدون نفس
یاخیلی سردو بارونی وخست کننده
طوری چکمه می پوشی و تا کمر میری توی اب
وتوی این هوای بدتنها چیزی که حال ادم رو خوب می کنه
بوی ادکلن یه رفیقه که مدت هاست دوست داری بپیچه توی بینیت
وموقع هم قدم بودن هی عقب تر راه میری وتوی سکوت
مث یه معتاد بوی لعنتیش رو می کشی...


اینجا شرق...
جایی که خورشید طلوع کردنش را خوب بلد است...

 

عکس خورشید | تصویر خورشید | عکس های زیبا و دیدنی از خورشید | عکس های جالب و دیدنی از خورشید | zibapix.com | تصاویر جالب و دیدنی از طلوع آفتاب | عکس های طلوع آفتاب | عکس های غروب آفتاب | طلوع آفتاب | غروب آفتاب | عکس های جالب و دیدنی از خورشید و آفتاب | تصاویر زیبای خورشید | عکس های گرفته شده از خورشید | خورشید | آفتاب | عکس زیبای غروب دل انگیز آفتاب | تصویر زیبای دل انگیز خورشید | طلوع آفتاب | طلوع خورشید | عکس طلوع کردن خورشید | تصویر طلوع کردن خوشید

 

من و اتوبوس و خاطرات جاده...

از اونجایی شرو شد که من یک شب ماقبل اخرین امتحانم (که طی دو هفته هرروز امتحان داشتم)
سرشام بودم که مادر گفت :مهتاب ...هفته ی دیگه دقیقا ودقیقافردای همین موقع تو راه مشهد هستیم
ومن که هنوز باورم نشده بودبا خونسردی تمام گفتم باشه.
خلاصه امتحان اجرارو که دادم ونیمه شعبان رو هم که در عرض۵ساعت مجتمع فرهنگی رو دکور کردم ودر
عرض ۲۴ ساعت پارک رو دکور کردیم رو از سر گذروندم
تا رسیدیم به دو شنبه..ودوشنبه طبق عادت همه ی حرکت هاباید با تاخیرباشندنه البته با هواپیما
سفر دورو دراز خودم رو به مشهد شرو کردم...
خانواده ی شمع دانی به سفر می روند...
سفر از راه تهران بود.قزوینُ تهرانُ سمنانُ خراسان..
جالب اینجابودکه توی مسیر رودبار تامشهد تا چشم کار می کرددشت بودو دشت
بر خلاف مسیر شمال که همش درخت است و درخت
نمی دانم مردم چگونه ایجا زندگی می کنند؟؟؟؟جایی که برای پیدا کردن یه لیوان اب باید مسافت
۴۰ـ۵۰ کیلومتر راه طی کنی تا به ابادی برسی وعجیب تر اینکه توی مسیر ابادی پیدا نمی شد.
خلاصه این مسیر طولانی رو که پر بود ازخالی بودن امکانات البته ناگفته نمونه که شهرهای
شاهرود وسمنان وسبزوار شهرهای بزرگ و قشنگی هستن..ولی خوب چون ماتوی شمال  وسر
سبزی زندگی می کنیم برامون یکم که نه دو کم که نه خیلی جالب بود.
خلاصه این سفر دورو درازرو بعد۱۸ ساعت رسیدیم ...رسیدیم به مشهد خوبی ها
مشهد  مشهد  مشهد
نمی دونم تاحالا فوق العاده رو تجربه کردین یانه ولی سفر فوق العاده ای بودگرچه بابا همش قور می زد
و مامان از افت دهنش می گفت واخوی ها هم داغون بودن برای خودشون ولی سفر خوبی بود...
جالب اینجا بود که اولین شب ورود من در مشهد مصادف بود با اخرین شب حضوردکتر ......
دوست دوست داشتنی و عزیزم در اونجا. گرچه همدیگر رو ملافات نکردیم ولی حس خوبیه زیر اسمون شهری باشی که دوست خوبت هم ا ونجاست وهر دو زیر سایه ی شاه مشهد...
حرم جای عجیبی بود...خیلی عجیب...
از انتهای خیابان طبرسی که شرو به حرکت کردم بغض کردم و هی خوردم وهی ترکید بغضم.حال خاصی  هست وقتی اذن دخول می خوانی و اشک می ریزی و و مخصوصا وقتی خورشید از غرب هم وقت
غروب غمگین ترت کرده باشه...اما خوب هست خیلی خوب مخصوصا برای ادمی که به اخر رسیده باشه
وبخواد خودش رو تموم کنه حال غریبی میده خیلی غریب..
این بار فقط حرم رفتم .نه بازار نه زشک نه طرقبه نه شاندیز هیچ جا وهیچ جافقط وفقط حرم.
حرم بودو من بودم وهوای گرم ونسیم دار و حال خوب.
توی اخرین روز حضورم اتفاق عجیبی افتاد.وقتی پشت در سرداب نشستم و گفتم یا امام رضا...
بوی خوشی ـبوی خیلی خوشی پیچید توی بینیم.انگار که پشت در سرداب بودهنوز درکش برای خودم خیلی قریبه خیلی؟؟؟؟؟ولی خوب فقط من تنها این بو رو نکردم خیلی های دیگه هم بودنکه بو می کشیدن.خیلی خوب بودُخیلی خوب.هنوز تو شک هستم تو فضای سرداب.جایی که دلت نمی خواست
برگردی ازش.جایی که هواش خوشش ول کن اشکهات نبود.جایی که قلبت تند تند می زد وتنت 
یخ می کرد.
جایی خیلی نزدیک پشت در سرداب...
فضای اونجارو دوست دارم خیلی زیاد....
ولی چه می شه کردساعت ۱۲ ساعت تحویل اتاق هتل بودوساعت ۱ حرکت.
ودوباره دل کندن بغض کردن ونمی شه یه روز دیگه بمونیم و هوای اینجا به من ساخته و....
بغض وبغض و...من نمیامو و بغض.اما چه می شه کرد هر رفتی یه امدی داره چه دور چه نزدیک
چه زود وچه دیر.
وبه قول زهره دوست قدیمی من که گفت:چه کیفی می ده یکی از مشهد یاد ادم بیفته : تمام دوستان را دعا کردیم در مشهد خوبی ها...
ودوباره من واتوبوس و خاطرات جاده....

 

پاورقی۱ :از انجایی که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.در راستای پختن فهمیدم که سفر با
هواپیمابهترـارزان ترـبی تاخیرترواز همه مهمتر ایمن تر از سفر با اتوبوس است

پاورقی۲:دکتر .......دوست خوب من است ولطفا دوستان به خاطر این دوستی اظهار حسادت نکنند(منظور به چند نفری که خوب می دانند)

پاورقی ۳:از انجایی که خیلی ها من ۲۰ساله را کودک و گوسفندو قابل گول خوردن می دانند
من از همه ی نهادها وارگان ها وغیره وغیره پوزش می خواهم

پاورقی۴ :یک استاد جلاد داشتیم ترم اول که نقشه کشی درس می دادو می گفت نور شرق
دلگیرترین نور است.

 

یاعلی مدد...