امروز صبح بر خلاف همیشه وقتی از خواب پاشدم همه چیز غیر عادی بود  ... هر روز که از خواب پا میشدم  چیزیو حس نمیکردم اما امروز  صدای ضربان قلبم رو میشنیدم عجیب بود  همیشه فکر میکردم که قلب ندارم  حتی یک بار پدرم گفت  :  مهتاب تو مثل  یه  تیکه سنگی .....بالاخره روز به نیمه رسید حدس میزدم که این اتفاق از استرس استاتیک باشه  همیشه سه شنبه ها وقتی فکر میکنم قراره ۲۴ ساعته اینده   مهندس تن زاده رو ببینم مغزم هم ضربان پیدا میکنه چه برسه به قلبم .خلاصه حرکت کردم به سمت رشت  هوا بارونی بود و سرد ... و برف پاک کن ماشین یه سره کار میکردساعت ۲ شد  کلاس شروع شد  سر کلاس انقدر سفت به صندلی چسبیده بودم  که برای کوییز به سختی از جام بلند شدم  خلاصه کوییز رو که راب کردم بعد یک ساعتو نیم  یعنی ۹۰ دقیقه یعنی ۵۴۰۰ ثانیه تحمل این همه فشار  برگشتم گاراژ که برم خونه مو ن هوا هم چنان بارونی بود  و برف پاک کن  هم چنان یه سره کار میکرد و جاده هم چنان لغزنده بود .چشم هامو  که رو ی هم گذاشتم  یه صدای ترمز بلند  یه صدای شکستن مهیب به گوشم رسید صندلی جلوییم رو سفت گرفتم چشم هامو   باز نکردم اما میشد فهمید که مینی بوس داره دور خودش میچرخه  و لیز میخوره توی جاده .لای صندلی بودم چیزی رو نمیدیدم اما مرگ رو خیلی نزدیک حس میکردم خیلی نزدیک و کم کم که داشت دست هاش به  من میرسید گفتم خدایا من هیچ کاره انجام نشده ایی ندارم  و هیچ کسو هیچ چیز نیست  که بخوام براش برای زنده بودن تقلا کنم یهو همه جا سفید شد صدای خنده ی بچه ها می اومد چند تا  انگشت سفید  یه زن با موهای مشکی و صورت سفید   این مادرم بود و این من بودم و برادرم که داشتیم توی اتاق بازی میکردیم و این صدای خنده ی ما بود  و اون زن مادرم بود که داشت ما رو  توی اغوش گرمش نوازش میکرد   و هم چنان که ماشین داشت دور خودش توی جاده ی لغزنده پیچ میخورد همه جا سیاه شد   صدای در اومد و یه مرد با یه مشما پر موز  این پدرم بود که خم شده بود تا ما پشتش  سوار شیم چقدر اون شب پاییزی بچگی هامون خوب بود  و قتی مینی بو س کنار گاردریل جاده  سر یه پرتگاه نگه داشت   من هنوز زنده بودم  شاید به خدا گفته بودم  به خاطر پدرو مادرم که طاقته مرگ من رو ندارن   من رو زنده نگه دار بالاخره زنده بودم وقتی که از ماشین پیاده شدم از خودم پرسیدم با تصادف مردن بهتره یا سر کلاس تن زاده نشستن  و خیلی سریع این جواب اومد  که با تصادف مردن خیلی بهتره چون شاید فقط چند ثانیه فقط یه اخ کوچولو اتفاق بیافته  وقتی  که ماشینمون رو عوض کردیم و راه افتادیم  به خودم گفتم چقدر ترسیده بودم چقدر میترسم  من میترسم  و میخواهم برگردم به اغوش مهربان مادرم  جایی که روزی گمان ساده میبردم  که امن ترین جای جهان است

 

این روز ها هوای شمال ابریست ...
و من دلتنگ سایه ام که در روز های افتابی تنهایی ام را پر میکرد